مهمونای مامان ....
عزیزتر از جونم .... دیروز عصر قرار بود دوستای دوران دبیرستانم بیان خونمون .من خیلی خوشحال بودم روز سه شنبه فاطمه جون اومد خونه رو تمیز کرد و بعد رفتنش من و بابا تابلومونو وصل کردیم و پایه میز که متاسفانه جدا شده بود داشتیم میچسبوندیم که شما .... بهتره چیزی نگم خودت ببین چیکارا کردی !!!! پدرم درومد تا بعدش میزو تمیز کردم .... دیروز از سرکار مستقیم رفتم خونه و نیومدم دنبال شما چون در نبود تو میخواستم میوه و شیرینی و آجیل بچینم و میزو واسه پذیرایی آماده کنم . خدا روشکر با کمک بابا حمید به همه کارام رسیدم و همه چی آماده شده بود که شما با خاله جون عادله و المیرا اومدین خونه و تا رسیدی و دی...