ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

مهمونای مامان ....

عزیزتر از جونم .... دیروز عصر قرار بود دوستای دوران دبیرستانم بیان خونمون .من خیلی خوشحال بودم روز سه شنبه فاطمه جون اومد خونه رو تمیز کرد و بعد رفتنش من و بابا تابلومونو وصل کردیم و پایه میز که متاسفانه جدا شده بود داشتیم میچسبوندیم که شما .... بهتره چیزی نگم خودت ببین چیکارا کردی !!!!  پدرم درومد تا بعدش میزو تمیز کردم .... دیروز از سرکار مستقیم رفتم خونه و نیومدم دنبال شما چون در نبود تو میخواستم میوه و شیرینی و آجیل بچینم و میزو واسه پذیرایی آماده کنم . خدا روشکر با کمک بابا حمید به همه کارام رسیدم و همه چی آماده شده بود که شما با خاله جون عادله و المیرا اومدین خونه و تا رسیدی و دی...
30 آبان 1392

پلیور دست باف ....

پسر یکی یه دونه من .... از اواسط برج قبل خاله جون المیرا تصمیم گرفتن واسه شما پلیور ببافن واسه همین با مامان جون رفتن کاموا خریدن و به کمک مامان جون واست یه پلیور خشگل بافتن . خاله جون الی دستش به بافتنی میره ولی این مدلو مامان جون تازه یادش دادن و اونم ذوق کرد و واسه شما بافت... اینم عکس پلیوره....   خاله جونش دستت درد نکنه که اینقد به فکر ارمیایی عزیزم.... خیلی ناز شده ...
30 آبان 1392

ارمیا بزرگ شده ....

ارمیای ناز من 2 ماه و چند روز از یکسالت میگذره و ازینهمه تغییری که هر روز میکنی و کارای جدیدی که انجام میدی و سلامتی جسمت واقعا از خدا ممنونم و شاکر.... دیروز ظهر با هم رو تخت خوابیده بودیم و ساعت حدود 4 من از کنارت بلند شدم و رفتم دنبال کارام تو آشپزخونه . هر از گاهی میومدم بهت سرمیزدم تا بیدار نشی و از رو تخت بیفتی .... بعد چند دقیقه که مشغول شستن ظرف بودم تو آشپزخونه دیدم یه صدایی میاد وسط پذیرایی ... نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم عشق من بیدار شده و از تخت اومده پایین و از اطاق اومده بیرون و داره دنبال من میگرده و هی آروم صدا میزنه ماما ماما تا این صحنه رو دیدم از خوشحالی دویدم بغلت کردم و یه عالمه بوسیدمت و به...
28 آبان 1392

دستکش ....

نازنین نازم .... مدتی بود که خاله جون المیرا دنبال دستکش میگشتن تا واست بخرن ولی ازونجایی که دستات خیلی کوچولو هستن اون مدلی که خاله میخواست پیدا نکرد و بالاخره دیشب یه دستکش خشگل واست پیدا کردیم و خریدیم . چون اولین دستکشیه که قراره تو عمرت دستت کنی عکسشو واست میزارم تا بزرگ شدی بعنوان یادگاری بتونی ببینیش...   بابا حمید چند روزه شعبه دارن ولی خدا رو شکر مشهدن . شبا خونه نیست ولی ظهر تا عصر خونه است و ما میتونیم ببینیمش . شما از 4 شنبه شب بابا رو ندیده بودی تا ظهر شنبه . روز شنبه خاله جون المیرا ز زدن به من که با حمید آقا هماهنگ کن امروز حتما بیان ارمیا رو ببینن چون از صب که پاشده یه سره میاد به مامان می...
27 آبان 1392

14 ماهگی ....

عروسکم امروز 14 ماهت تموم شد و وارد 15 ماه شدی .... هر روز از روز قبل شیرینتر و خواستنی تر نه فقط به چشم من بلکه به چشم هر کی که میبینت .... خاله جون الناز دیروز میگفت از یه ماه پیش تا الان که ندیدمش خیلی فرق کرده و خیلی شر و نمک شده ... راست میگه ما هرروز شاهد تغییراتت هستیم عزیزتر از جون ...   14 ماهگیت مبارک دردونه من     هر کار جدید و حرف جدیدی که انجام میدی یا میزنی چون هر روز تقریبا پست میزارم .همه رو همون جا مینویسم تا فراموش نکنم .   دایره لغات ..... دد ----- ددر در در ---- وقتی داری در میزنی تا وارد جایی بشی اده ----- بده ...
26 آبان 1392

دومین عاشورا ...

قند عسلم ....  چند روز گذشته بعلت دوران عزاداری امام حسین و حضرت اباالفضل (ایام تاسوعا و عاشورا) تعطیل بود و درگیر مراسم نذری پختن و عزاداری بودیم .... روز چهارشنبه که تاسوعا بود خاله جون الناز و عمو میثمم صبح زود رسیده بودن مشهد و ساعت 8:30 به من اس داده بودن که ارمیا بیداره تا بیایم دنبالش و بریم خونه مامان جون . ساعت 10 اومدن و رفتیم خونه مامان جون واسه پختن شله زرد نذریه خاله جون عادله . بعد پختن شله زرد هممون رفتیم خونه خاله طاهره چون احسان جون امسال یه خیمه زده بودن واسه چای و با کمک مالیه مردم و نذوراتشون یه دیگ حلیم واسه بهزیستی روز عاشورا قرار بود بپزن واسه همین مام شب عاشورا که داشتن دیگ میزدن رفتیم کمک. ...
25 آبان 1392

اگر تو نبودی ....

جهان، بی خنده های تو معنا نخواهد داشت. اگر تو نباشی، هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه باشد دیدن ندارد. اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و هیچ مادری عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زد. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس هر پدری، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت. اگر تو نبودی، نه پدر معنا داشت، نه هیچ مادری بهشتی می شد. اگر تو نبودی، شکوفه های زندگی به بهار نمی رسیدند و ما بی مفهوم ترین واژه ای می شد که در لغت نامه ها می شد پیدا کنی. تو ،...
21 آبان 1392

چند تا عکس ....

آقای ناناز و تنوع طلب مامانی ..... باز دیروز عصر با هم خونه بودیم و باز شرارتای شما و البته بازی با چیزایی که هیچ ربطی به اسباب بازیات نداره . نمیدونم بقول بابا حمید با داشتن اینهمه لوگو و اسباب بازی چه لذتی از بازی با وسایل خونه و حتی گاهی آت و آشغالایی مثه کارتن وسایل و ... میبری !!!!!   چند روز پیش که داشتم واسه شازده آبمیوه میگرفتم متاسفانه آبمیوه گیریمون خراب شد و بابا حمید بازش کردن ولی چون درست کردنش طول میکشید بابا شبش یه آبمیوه گیریه جدید خریدن تا یه موقه شما مجبور نباشی آبمیوه غیر طبیعی بخوری (آخه تو عاشق میوه و آبمیوه ای عزیزکم) این شد که شما یه وسیله جدید واسه بازی پیدا کردی ....   ...
20 آبان 1392

گشت 5 شنبه عصر....

نازنین پسر .... بابا حمید از روز دوشنبه رفته بودن فیض آباد واسه شعبه اونجا .... و چند روزی من و شما خونه مامان جون بودیم . واسه اینکه دوری بابا رو احساسا نکنی و بهونه گیری نکنی همش سعی کردم بگردونمت ولی روز 4 شنبه از خونه بیرون نرفتیم و روز 5 شنبه که از سر کار اومدم مامان جون گفتن ارمیا ار صب همش داره بهونه گیری میکنه و خاله جون المیرا میگفتن گاهی میره یه گوشه وامیسته و شروع میکنه به غر زدن و الکی گریه کردن . قرار بود بابا حمید عصر بیان ولی کارشون گره خورده بود و تازه قرار شد ساعت 11 شب راه بیفتن سمت مشهد.  من و مامان جون و خاله جون المیرا عصر آقا پسر خشگلمونو برداشتیم بردیم الماس شرق . ازونجا یه چیزی واسه...
18 آبان 1392

زیارت امام رضا 2

عزیز دردونه مامان .... دیروز اولین روز محرم بود و من و شما با مامان جون و خاله جون عادله و المیرا رفتیم حرم واسه زیارت .... این دومین باری بود که با خودم میبردمت حرم و خیلی جالبه که وقتی وارد حرم میشی خیلی ذوق میکنی ازون شلوغی و هیاهو وروشن بودن و چراغا .... وقتی من داشتم زیارت نامه میخوندم خاله جون المیرا شما رو برد که یه گشتی تو حرم بزنین . سمت ضریح رفته بودین و جلو روت یه پرده (فرش) بوده که میخواستی بری ببینی پشت اون پرده چه خبره ؟؟؟ واسه همین خاله جون پرده رو زده بالا تا اونورش پیدا شه وقتی شلوغیه اونطرفه پرده رو دیدی المیرا میگه یه ذوقی زدی با صدا و گفتی هههههههه و خندیدی ... یکی دو بارم خاله جون ع...
15 آبان 1392